این خاطره خاطره ایست از سردار سیدمجید موسوی که توسط گل آفتابگردون منتشر می شود.
داستان از حاج احمد نونچی مداح اهل بیت در جبهه هاست..این مطلب و خاطره در جایی منتشر نشده است.انشاالله اولین وبلاگی باشم که این خاطره را منتشر می کنم.
وبلاگ پسر این شهید عزیز که هم اکنون یکی از شاعران دزفولی هستند به نام ذاکری بر شانه های آسمان شناخته شده است.امید است با منتشر کردن این مطلب دل این پسر شهید عزیز را شاد کرده باشم.
هی!
1364
مداح اهل بیت علیهم السلام بود . شب عملیات والفجر هشت پیش من آمد، با صادق اهنگران، ایستاد پیشم، اندک زمانی به احوال پرسی گذشت، احمد خداحافظی کرد، گفت ممکن است فردایی نباشد که همدیگر را ببینیم، سراغ برادرم را گرفت، گفتم چند کیلیومتر آن طرف تر است، در مقر. بدون اینکه به صادق چیزی بگوید او را کنار من رها کرد، رفت تا از او هم خدا حافظی کند، صادق فهمید که نیست سراغش را از من گرفت گفتم رفت تا از سیدعباس خداحافظی کند! الآن میآید؛ و آمد! بعد از ظهر و شب عملیات هم در پیش بود. وقتی آمد ، همراه صادق خداحافظی کردند و رفتند!
یاد می آورم سال پنجا و نه را...
1359
یادم آمد سال پنجاه و نه وقتی وارد یونسکو* شدم میخواستم بیایم بیرون ، دیدم یک جوان تیز و زبل به سرعت داشت می آمد ...
داد زدم : « هی ! »
گفت : « بله ! »
گفتم: « اسمت چیَ ؟ »
- « احمد »
- « فامیلت چیَ؟ »
- « نونچی »
- « اِینچو چه بِکنی؟ »
- « خدمت! هر کارِه بُوَه! »
- « بِیُو مَخُم کارِ گوُمِت انجام دِهی! »
گفت چشم و آمد مسئول تدارکات بسیج شد.... .
1364
صبح فردای عملیات، اول وقت از اروند عبور کردیم ،آب مَدّ بود و به ماه کشش داشت وقتی عبور کردیم دیگر جزرش گرفته بود!.... رسیدم آن طرف چند جنازه دیدم کنار رودخانه. کسانی که همراهم بودند گفتند این حمید صالح نژاد است... این احمد است! ... دربین عملیات بود بیش از فاتحهای نتوانستم صبر کنم!... وقتی نگاهش کردم یاد خداحافظی دیروزش افتادم .... احساس کردم به من میگفت هی !!
***