کم کم به کربلانزدیک شدیم...
دل ها همه سوی امام حسین بود...
عده ای گریه می کردند،عده ای سجده...
در اینجا از آب های بسته بندی شده که خیلی به ما کمک کردند، باید تشکر کرد!
دو الی سه روز در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در کربلا ماندیم و اقامت کردیم...
بعد از ظهر اربعین به سمت ایران حرکت کردیم...
خدایی او ضاع عجیبی بود...(به قولی هیج جا خانه خود آدم نمی شود)
خلاصه خیلی خیلی خیلی به سمت مرز مهران پیاده روی کردیم...
نزدیک های شب به مرز رسیدیم...
در مرز عراق نه آبی بود و نه دستشویی درست و حسابی و تمیزی...(سفر امام حسین هممشکل که نه!؛رحمت های خودش را به دنبال دارد)
وقتی شب از مرز رد شدیم...در مرز ایران دوست داشتم خاک وطنم را ببوسم چون واقعا خاک غربت،خیلی اوضاع عجیبی را در پی داشت!!!
انقدر شب خسته بودیم و اتوبوس نبود،که مجبور شدیم در مرز بخوابیم...
صبح پس از اذان، باز هم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی راه رفتیم (البته برای ما چیزی نبود چون90کیلومتر را راه رفته بودیم...)تا به اتوبوس ها برسیم...
در این میان خیلی حاشیه زیاد پیدا می شد...
خلاااااااااااااااااااااااصه سوار اتوبوس شدیم و بالآخره.........................................
به پایان آمد این خاطره...حکایت همچنان باقیست...