داشتم در قبرستون خیالم قدم میزدم و به عکس ها و اسم هایی که روی سنگ قبرها نوشته شده بود توجه میکردم . همین طوری که سرم پایین بود و به زمین خیره شده بودم یک لحظه احساس کردم صدای پا اومد برگشتم ببینم که پشتم کیه . فقط یه برگ بود که با لمس کفشهایم به خش خش افتاده بود .
همین طوری که سرم بالا بود به اطرافم نگاهی انداختم تا چشم کار میکرد قبر بود و قبر . سر ظهر بود . باد می وزید و جز صدای باد چیزی دیگری نمیشنیدم. باد که قطع میشد . سکوت سنگینی فضا را پر میکرد. دوباره سرم را به پایین انداختم و به راهم ادامه دادم . وای خدای من ! چقدر قبر اینجاست. یعنی همشون یه روزی مثل من و تو زنده بودن ؟! اونها هم همشون مثل من و تو فکر میکردن که همیشه زنده هستند و سعی میکردند که از یاد مرگ فرار کنند؟!
یه لحظه یاد مرگ خودم افتادم . لحظه ای که فرشته ی مرگ را رو به رو خودم ببینم. زمانی که جز اون کس دیگه ای رو نتونم ببینم. زمانی که خودم رو تک و تنها ببینم و تنها توشه ی من برای سفر ابدیم اعمال دنیویم باشد.
همون لحظه بود که مو به تنم سیخ شد و تو دلم خالی شد. قلبم به شدت به تپش افتاده بود . مدتی در این حس و حال بودم ولی یک آن جرغه ی امید در وجودم زده شد و دوباره به قبرهای اطرافم نگاه کردم و کمی خوشحال شدم. با خودم گفتم هنوز زنده ام و نفس میکشم . هنوز فرصت جبران برای من هست. درسته کمی دیر شده اما هنوز خدا دوستم داره که بهم فرصت جبران رو داده . اگه اون دوستم نداشت این فرصت جبران رو بهم نمیداد و جان مرا با کوله باری از گناه و معصیت میگرفت. اما هنوز خدا هست .
چند قطعه دیگه مونده بود که به آرامگاه پدرم برسم که ناگهان چشمم به یک قبر شکسته ای افتاد . از وسط نصف شده بود. سعی کردم که دوتیکه ی اون رو بهم بچسبونم . با هزار بدبختی که بود این کار رو کردم. دیدم که قبر یک دخترهست. به تاریخ تولدش نگاه کردم دیدم همون سالی به دنیا اومده که منم به دنیا اومدم اما اون 3 سال پیش مرده بود. من و اون تو یک سال به دنیا اومدیم اما اون فرصتش تموم شده بود ومن هنوز زنده بودم و نفس میکشیدم. بالای قبر هر کسی شعری جانسوز مینویسند . اما قبر این دختر با قبر همه ی آدمای دیگه فرق میکردم .از ظاهرش معلوم بود که انگار فراموش شده بود ولی اون جمله ی بالای قبرش من رو دیونه کرد . باورتون نمیشه ولی با خوندش میخواستم بال داشتم و پرواز میکردم . بالای قبر این دختر نوشته شده بود :
( حسبی الله ) یعنی : ( خدا کافیست) . تا به عمرم جمله به این قشنگینشنیده بودم . این جمله تو عمق وجودم رخنه کرد و یک آن از همهاحساس بی نیازی کردم . احساس کردم که جز خدا به هیچ کساحتیاجی ندارم. یاد اون آیه ی قرآن افتادم که میگه: ( آیا خدا برای بندهاش کافی نیست؟)
دلم میخواست داد بزنم که ای خدا دوستت دارم...
همه ی ماها این فرصت در اختیارمون هست که کارهای گذشتمون رو با اعمال نیک جبران کنیم...
هیچوقت انتظار معجزه نداشته باشید تا نخواهین و تلاش نکنید به هیچ چیز نمیرسید ...
وقتی خدا تلاش بنده اش رو میبینه که برای خوب بودن و پاک بودن انقدر دست و پا میزند شک نکنید که نه تنها پاکتان میکنه بلکه شما رو به اوج آرزوهایتان نیز میرساند. از این خدای بزرگ جز این انتظاری نمی رود...