بسم الله رب الحسین..
روز رفتن بالاخره فرا رسید..روز چهارشنبه چهارم آذر ماه از درس و مشق اونم وسط امتحانا..
اما شیرین بود..
من و مادر و پدر و برادر کوچکم..قرار بود به جمعمان در این مسیر اضافه شود..عمویم و خواهر زن ایشان..
به سمت قم با ماشین شخصی حرکت کردیم، این دومین سال متوالی بود که آماده دیار عشق می شدیم..
از قم به دزفول رفتیم و شب را آنجا خوابیدیم و فردای شب آنروز حدود ساعت 12،1 به سمت مرز مهران راه افتادیم؛ قرار بود به جمع کاروان پارسالی بپیوندیم ولی اینجور که من متوجه شدم انگار افراد زیادتری به ما پیوسته بودند..من که برای دیدن دوست پارسالی و همسفر عزیزم فرزانه اسلام پور لحظه شماری می کردم..امسال تنها آمده بود تا به دیار عشق سفر کند..
ساعت 3 رسیدیم مرز ولی ماشین را دور تر باید پارک می کردیم شای 20یا30 کیلومتر آنور تر از شهر..
سوار اتوبوس ها شدیم حرکت کردیم به سمت مرز..(با خیالی نسبتا آسوده)
رسیدیم مرز و نماز صبحمان را بجا آوردیم. انگار که زود تر از کاروان آمده بودیم و کلی معطل شدیم تا بیایند فکر کنید تا ساعت 6 فقط مرز بودیم!!! صبح زود مرز خیلی خلوت بود .....ولی ظهر...قیاممت قیامت قیاممت..
در نهایت و به شکر همسفران گلمان را یافتیم و با لبیک یاحسین قدم برداشتیم...
گذرنامه ها با مانیفست مهر شدند..
و ما نیز با ندای حسینی...بیمه شدیم..
پایان قسمت اول
یاحق...باحق...تاحق...