بسم الله النٌور
چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه! ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی..
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام، دوباره صبح، ظهر نه، غروب شد نیامدی
آقای خوبی های من.. سلام..!
می دانم این روز ها حسابی در غم و غربت هستی.. در غم عزای فاطمیه و در غم برادران گلگون کفنمان..مدافعان حرم.. همان سربازان شور و عشق..
هیچ کس مثل خودتان این غم سنگین را نمی تواند درک کند، حتی مادران غمدیده شهدا..
هرگاه مصیبت عمه تان را در حوادث واقعه عاشورا بیاد می آورم به این فکر می کنم که چی کسی می تواند برادر، برادر زاده، فرزند، کودک و نوجوان، علمدار و سپهدار که در برابرش کشته می شوند، چگونه می تواند با غم و مصیبتی که ما حتی با از دست دادن یکی از عزیزانمان تجربه می کنیم، برابری می کند..؟؟
مولای من.. شاید ما با مدافع بودن در راه حرم کمی از غم هایتان را بکاهیم ولی قدرت درکمان، برای درک کردن غم و اندوهتان بسنده نیست..
ای صاحب الامر و ای منجی عالمیان چگونه می تواند در برابرت سر بلند کنم و بگویم" من باعث آبروی شما بوده ام؟؟من عمرم را پای گناه نگذاشته ام؟من شما را به گریه نیانداختم؟؟
کاش می شد من هم جزو خیل سربازان فدائیتان باشم..
آقای من.. در میان این مردم جاهل و نادان که دنیایشان را به دینشان ترجیح داده اند و فریاد "هل من ناصر ینصرنی" را بر زمین گذاشته اند، نمی دانم با عملی که انجام می دهم تا چه مقدار می توانم رضایت شما را کسب کنم.. چه مقدار می توانم در راه شما قدم بردارم.. و چه مقدار می توانم دل عمه سادات را آرام نگاه دارم.. البته این از خانمی خود بانو است که لقب "حلما" برای ایشان بسیار سزاوار تر از من است.. اصلا این خود بانوست که مرا آرام می کند، مرا چه به صبوری؟؟
مولا و سرور من.. فقط بدان تا زنده هستیم به عشق تو و برای تو و به خاطر تو برای آگاه کردن این جهان مردنی و سیاه، این کار را می کنم..
فقط..
مرا ببخش و در این راه کمکم کن..ای سالار و سرپرست ما..یاصاحب الزمان..الغوث الامان.
یاحق..باحق...تاحق..
23/10/1394
دی ماه/سه شنبه شب/ساعت11:02