بعد از اینکه از تریلی پیاده شدیم یکم نشستیم استراحت کردیم..باهمون علمی که با چفیه من درهست کرده بودن..
بعد از کمی استراحت بالآخره پا شدیم ....
یادمون افتاد که پارسال ما برای اولین بار که اربعین رفتیم..یه جا بود به اسم بدره و دیدیم که الآن نزدیک اونجاییم..ما هم فرصت رو غنیمت شمردیم و با کلی زور التماس یه خانوم عرب رو گفتم ک بهشون زنگ بزنن و ما بریم پیششون..منم خیلی خوشحال بودم..چون میخواستم زینب و اسما رو ببینم..زینب از خودم بزرگتر بود ولی دوستم بود..پارسال باهم زیارت عاشورا خونده بودیم..
بعد از مدتی حاجی تشریف آوردن و ما رو سوار وانتشون کردن..
البته نه وانت ایرانیا...اون وانت با کلاسای خارجی..بالاخره رسیدیم..
یادمه پارسال یه ساختمون نیمه کاره داشتن که می خواستن برای سال دیگه برای زائر ها بسازن..امسال تکمیل شده بود و آقایونمون اونجا رفتن..شب یه غذا خوبی خوردیم..خدا همه شونو خیر بده..شب پنجشنبه بود..منم دلم هوس یه زیارت با زینب بود..دعای کمیل...باید بگم که خوندیم..آقایون هم جلسه قرآن گذاشته بودن...
شب زینب با خواهراش برامون پتو زائر آورده بودن..(اونا پتوی مهمون و پتوی خواب خودشون رو باهم جدا می ذاشتن اونا به این جمله اعتقاد زیادی داشتن که مهمون حبیت خداست..)مامانشون باردار بود و نمی تونست این کارا رو انجام بده بنده خدا هم استراحت مطلق بود..