این داستان واقعی است.......وازفامیل هامی خوام زودقضاوت نکنن.
واما.....من درتخت بالاخوابیده بودم وخواب خوبی بود.روزبعد....برای نمازصبح بیدارشدم ودرنمازخونه نزدیک20نفربودیم.ومردونه هم نسبت به زنونه خیلی خیلی خلوت بود ومردم نمازنمی خوندند.خیلی بدبود.احساس بدی بهم دست داد وهمه پیاده می شدند.ولی بدحجاب هاکه اصلانمازنمی خوندند ومردهابرای سیگارکشیدن بیرون می آمدند.خیلی دلم واسه خدامی سوخت.صبح قطارنزدیک2کوهه رسید دلم می خواست بروم آنجادلم هوای آنجاراکرده بودناخواسته گفتم:"دوکوهه سلام!بعداز45دقیقه قطارایستاد.پیاده شدم.رفتم سوارتاکسی بشم که دعواشدوفقط به خاطر مسافر.یکی می گفت خانم بیامی رسونمت.اون یکی بالحجه گفت:"چه پرییه.(چه پرو است)من هم سواریکی شدم وازپل جدیدگذشتیم.وبه سمت خیابان کشاورزی راه افتادیم.پیاده شدم ورفتم دم خانه ی خاله ام.درنیمه باربود.رفتم ویاالله کردم و واردشدم دخترخاله ام را دربغل گرفتم ولی نگرفتم.شب رفتیم دم کت(دم رودخانه)مردم زیادی بودند!نشستم بغل دخترخاله ام ویواشکی گفم خجالت نمی کشی دیگه30سالتهـــــــــــــــــــــــــــ چرا ازدواج نمی کنی؟جاخورد وگفت زشته جایی نگی این حرفو!!!!!!!!! بهم برخورد رفتم وپسردخترخاله ام راگرفته بودم وقدم زدیم......................ادامه دارد.....