نمیدانم...
چیزی درونم فرو ریخته است
حس میکردم پاییز که بیاید
...باران می آید ...
تو می آیی ...عشق می آید....
.....................
اما قلمم از رونق افتاده است
نه میتوانم از تو بنویسم ...
نه از غروب ...دریا ...نه ازعشق...
دل من سخت غمگین است
.......................................
برای از تو نوشتن دلی خالی از غم میخواهم
نه....تقصیر تو نیست ....
روزهای بدیست ...
همه جا غرق در ماتم است
.......................
خاطره سبزمن از حج
.....سرخ گردیده است...
درد بزرگیست...
چیزی در دلم فرو ریخته است ....
...................................
چشمهایم تار شده اند
از پس پرده اشک.
دست خودم نیست ...
در دلم غم دارم ....
.........................
به کودکانی می اندیشم که تا دیروز
دلخوش .. در انتظار سوغات بودند
اما...اینک در انتظار پیکر بی جان پدر
ماتم گرفته اند ...
.............
دستانم میلرزند ....
..روزهای بدیست ....
امام زمانم عزادار است ...
بغض مجالم نمیدهد ...
..........................
چگونه از تو ...از غروب ...دریا...از عشق بنویسم ؟؟؟؟
روزهای بدی است
امام زمانم عزادار است !!
..........................................................................
نگارستان خیال..