یادتون هست که گفتم سوار ون شدیم و یه خانواده به نام اسلام پور با ما همراه شدند؟
حالا می خوام به معرفی این خانواده بپردازم.
پدر خانواده یکی از استادان دانشگاه بودند و خواهر ایشون هم قرار بود استاد دانشگاه بشن. حالا این که چی بود وچی شد بازهم جریاناتی داره که واقعااااااااااابماند...
خلاصه...
صبح زود سوار ون شدیم و به سمت نجف راه افتادیم.
رفتیم و رفتیم و رفتیم...
رفتیم...
رفتیم...
رفتیم...
نزدیک های نماز ظهر یک جا برای نماز ایستادیم و نمازی خوندیم و یه نهاری هم خوردیم...
نزدیک های ساعت3،راننده بنزین تمام کرد و یک جا برای بنزین زدن پیدا کرد.
از قضا برادر من به علت کاری فوری مجبور بود پیاده بشه ولی نمی توانست از روی سر مردم رد بشه.به خاطر همین یک نفر پیشنهاد داد که از پنجره به بیرون برود!!!
خدا روزیتان نکند...
اول که کفش هایش را از پنجره انداخت پایین تا پیاده شود؛یک نفر فکر کرد که اشتباهی دمپایی هایش افتاده و کفش هایش را دوباره بالا می انداخت. این کار چند باری تکرار شد...
آخر سر به هر زحمتی بود به عرب ها فهماندیم که برادر من می خواهد به (المرافق) برود.
پس از چند دقیقه برادرم برگشت و ما دوباره حرکت کردیم.
خیلی در راه بودیم.
دیگر با راننده دعوایمان گرفت.
نامرد پنج شش باری راه را اشتباه رفت...آخر سر هم به جای نجف کوفه پیاده مان کرد...
همه عصبانی با راننده دعوا می کردند...