دلتنگی معنایی غریب و مبهم که هیچ واژه ای نمی تواند عمق دردش را بیان کند
و قلم ناتوان است که زخم دلش را به تصویر بکشد ..
در گذر ثانیه ها می ماند .. در عبور تمام خاطرات مفسر می شود ..
در گذر از جاده ی زندگی سایه سار دشت دل می گردد ..
باران را که بهانه می کنی تا آنی رهای افکار درد شوی ..
همراه دانه های باران دلت را یاد آور خاطرات می کند و از چشمها فرو می ریزد ..
به گاه فرار از روزمرگی ها او هم کنار سجاده ات می نشیند و به رخ می کشد کوتاهی دستت و
یاد آور میکند خطوط قرمز آرزوهایت را ..
به شوق دیدن رد پایی از بودنی با اجساس ، قبل از سپیده ی صبح پنجره ی دل را می گشایی تا
شاید از قاصدکان رها از حصار واژه ها بگیری خبر شاد بودنش را ..
و تنها در صفحه ای خالی از روزی بودن ، اشک یأس دلتنگی را نقش بر جان می بینی و
به همراه آوای دلتنگیش مژه ها را به دریای دل می سپاری ..
دلتنگی واژه ای غریب و معنای آشنای دلها ...
باز کرد صفحه ی خلوت دل را و نقش زد بر آن که برای دلم وبه خاطر دلتنگی هایم می نویسم ..
دلتنگی های که گذر یک گل بر فراز ابرهای دلتنگی آن را نقش زد ..
یاس های وحشی درهرغروب آفتاب زمزمه ی گذر بی گذار دارند و
نگاه آفتاب ثانیه های تب دار را به رخ کویر خسته می کشند ..
برقاب نگاهش نشست کبوتر رها از بند ها و
آسمان دلش پیوند خورد با گلدسته های امید رد دیار سوزان بندگی ..
خدایا ! در تقدیر چه بود که تک رنگ خاکستری را آبی مهر بخشیدی ؟
و بالهای شکسته را هوای پرواز دادی ..؟
قفل قفس بودن رابه دست دل سپردی و دویدن در دشت زندگی را میان سبزه های افکار امیدوار را
با نوازش نسیم مهربانی نقش بر خاطری پریشان زدی ..
فکر پرواز برای اسیر در قفس ، رایحه ی خوش گلهای نجابت برای دل کویر خسته ..
بید مجنون به انتظار نشسته بر جوی خالی از نگاه زلال محبت لیلی...
صدای بغض تیشه ی فرهاد است که غرور دل را در هم می شکند ..
بغض نگاه را به دل پریشان می سپارد و
بارانی می شود که چشمها را بی بهانه همراه آوای غزل دلتنگی لحظه ها می کند ...
چند سطر فاصله با نقطه چینهایی که هر کدام نا محدود خط شعاع ، سخن نگفته دارند ..
فاصله ی یک سکوت تا فریاد تمام درد ها .. سکوتی از یک دریای احساس تا پهنه ی سوزان بیابانی دور..
انقدر دور به پهنه ی نقطه پروازابهام یک مرغ اسیر قفس تا پرنده ای رها در آسمانی دور دور ..
چند سطر فاصله از ابرهای بارانی دیروز چشمها تا بغض غریب دلتنگی های امروز ..
فاصله ای که هدیه سکوت است که از عمق فریاد واژه ها زبانه می کشد که
باور نجابت را به دهشت سخت فاصله ها نشسته است که
سکوت واژه های دیروزش را تاب تحمل ندارد و
شاید باید پر کرد این سطر فاصله های پر آشوب را با نقابهایی از خنده !
که تمام خط های لبش نقاشی رنگ شده که باید آیینه ی تظاهر را بر چشمانش نشاند که
برق بی خیالی در آن محو کند خیال اندیشه را که
باید شب دلتنگی هایش را به نور سراب پریشانی بسپارد ..
در باورش نمی گنجد سکوت آلاله ها ..
باور نمی کند بی خیالی یاس های وحشی را بر دلتنگی غروب لحظه ها.....
دستهایی که یاور مهر بود و شاخه های محبت را بر چشمها می نشاند .. حال غلاف قلم بر دست گرفته و
در ِ باغ پریشانی را رو به چشمانی گشوده که قطره ای از زلال بودنش را در صفحات خاموش
جستجوی غریبانه ی لحظه ها دارد ...
تو که آشنای درد هستس و دلتنگی هایت را به باد سرگردان سپردی تا فراز بودنش را بر جانی
پریشان آوای ثانیه های بی قرار کند .......
چگونه پرده ی یأس سکوت بر بغض دلتنگی هایش میکشی ؟؟ !!
تا بغض غروب را همراه لحظه ها باشد ..
در سیلاب این چند سطر فاصله واژه هایش رنگ باخته و
تبلور نگاه مهربانی به انزوای هزاران علامت سوال نشسته است که
اندیشه ای نیست بر جاری لحظه ها و بغض اندیشه ها ..
پاهایی که صبر همراهی بر توانی رنجور می آموخت و
ستاره ی چشمانی که سرگشتگان طلوع نا آشنا را نگاه آرام مهربانی بود ..
آوای احساسی که در نیمه شبها بر دردهای خفته در خوابی سرکش زمزمه ی بیداری عشق می نواخت
و اسب وحشی لحظه های دلهره را ، رام نگاه مهربانش می کرد و
در کنار گلدسته های عشق جوانه های امید رسیدن را
نثار چشمان جستجوگر در میان زمزمه های نا آشنا می کرد ..
چگونه در اندیشه ی خود به استقبال سکوت لحظه ها رفته ؟؟
وادی پریشانی را بی نشانی از واژه های آشنا در غربت ،
نگاه جستجو گر را به پریشانی یأس دل می سپارد !..
چند سطر فاصله میان دیروز پویا و امروز خاموش
فاصله ای که دست های مهربانش را در بهت سکوت لحظه ها به سخاوت چشمان بارانی بخشیده و
آرامش دلنشین بودن یاس های وحشی را به طوفان دلهره سپرده .. ؟؟
در این سطرهای فاصله اگر خاموش شود واژه هایش ! اگر نقاب بر خود کشد دلتنگی هایش و
اگر نتواند بنویسد برسطرهای آشنایش و
دفتر نوشته هایش جلد کذایی تغییر به خود بگیرد ..
بخوان که لبخند اشک جان زخمی است بر بغض دلتنگی ها ...
یا لطیف
عصر یک جمعه ی بی خورشید است
پنجره باز شده رو به حیاطی کوچک
که در آن ماهیِ قرمزْ تنها توی حوضی آبی ، بی صدا می گَردد
وَ نسیم ، می زند شانه به گیسوی پریشان درختِ آلو
بغض سنگین شده در حنجره ی کوچکِ قُمری ، پنهان...
آن طرف تر وسط باغچه دارد میخکْ توی گوش نسرین ، غزلِ دلتنگی می خواند
حال و روز پیچکْ به گمانم خوش نیست،
دارد از دردِ جدایی به خودش می پیچد...
قاصدک بی خبر از حالِ حیاط خانه ، ناگهان می رسد از راه و کمی می چرخد...
بعد آرام آرام می رود سمت گل پیچک و می پرسد : هِی ! حال و روزت خوش نیست؟
دست پیچکْ لرزان...
چشم پیچکْ نگران..
با همان بغضِ صدا می گوید : قاصدک ! تو چه خبر از گلِ نرگس داری؟
هیچ می دانی که سال ها منتظریم تا شمیم نرگس پُر کند شامه ی باغچه را ؟
قاصدک ! قصهّ ی دلتنگیِ این باغچه دارد غصّه
وَ هوای اینجا مدتی هست نفسگیر شده...
مدتی طولانی به بلندای زمان...
قاصدک ! آه... دعا کن که گلِ نرگس ما برگردد
پ . ن : عَزیزٌ عَلَیَّ أنْ اَرَی الْخَلْقَ وَ لاتُری وَ لا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَ لا نَجْوی